| ||
در جلسه دوم بانوان سوال اعتقادی یک کودک6 ساله با بررسی یافته ها و نایافته های کودک مورد بحث قرار گرفت و درون مایه های قصه با بررسی تعارضات کودک استخراج گردید. سوال کودک: چرا خدا دشمنا رو آفرید و به اونا هم دست داد و هم پا داد تا برن توی جبهه و آدمهای خوبو شهید کنند؟ درون مایه های داستان: 1- ارزش انسان به این است که دو راه پیش پای او وجود داشته باشد و او بتواند از بین دو راه، راه خوب را انتخاب کند. 2- وجود بدیها و دشمن به انسان کمک می کند که انتخاب خوب او ارزشمند باشد. 3- جبهه حق همیشه پیروز است حتی اگر ظاهرا از دشمن شکست بخورد و جبهه باطل همیشه شکست خورده است حتی اگر ظاهرا پیروز شود.
دو طرح کلی داستان برای درون مایه های ذکر شده ??برایمان ارسال شده طرح کلی داستان برای درون مایه اول و دوم: سلطانی است که می خواهد از بین سربازان خود بهترین ها را به عنوان وزیران نزدیک خود انتخاب کند. با وزیر اعظم گفت و گویی می کند و به او می گوید من همین الان هم می توانم بهترینها را انتخاب کنم اما اگر آنها را امتحان کنیم ، کسانی که سربلند بیرون می آیند ارزش بیشتری در نزد ما دارند، و در بین خود سربازان هم اعتراضی به وجود نمی آید. سلطان و وزیر با مشورت با هم زمینه های امتحان را برای سربازان فراهم می آورند ( برای تکمیل این قسمت داستان به همفکری با دوستان احتیاج دارم. مثلا سفری ترتیب داده می شود که در این سفر خواسته های سلطان با خواسته های سربازان مقابل هم قرار می گیرد و عرصه امتحان پدید می آید.) ضمنا فردی که قبلا از نزدیکان دربار بوده و به خاطر خیانتش رانده شده، در این مسیر سربازان را دنبال می کند و در لحظه تصمیم گیری، در صدد فریب آنان است تا راه خلاف دستور سلطان که در نهایت موجب متضرر شدن خودشان است طی کنند. در نهایت عده ای از سربازان سربلند از امتحانات و عده ای سرافکنده به محضر سلطان می آیند. وزیر خطاب به هر دو دسته می گوید: جناب سلطان هر چیزی که شما در این مسیر به آن احتیاج داشتید به شما داد. عده ای از آن بهترین استفاده را کردید و از حالا تا آخر عمر از نزدیکان سلطانید و عده ای نه.
یکی از سربازان مردود شده می گوید: امتحانات سختی بود. آن مرد ( همان رانده شده) هم طوری با ما حرف میزد که ما حرفهایش را باور کردیم. سلطان می گوید:اگر این امتحانات نبود که الان عده ای از نزدیکان ما نبودند. ( امتحانات باید طوری طراحی شود که دو راهی بودن جلوه کند.) فریب آن مرد را نخوردن موجب شد که آنها به خوبی آزمایش شوند. درست است امتحانات سخت بود ولی اگر از پسش بر نمی آمدید هیچ وقت شما را امتحان نمی کردم. وزیر از سربازان سربلند می خواهد که وارد دربار شوند و به عنوان عزیزان سلطان در انجا مستقر شوند. آنها به راه می افتند تا راهی شوند ...
طرح کلی داستان برای درون مایه سوم:
در یک مرتع بزرگ، حیوانات زیادی به صورت گله ای زندگی می کنند. بعد از مدتی چند گرگ وحشی به این مرتع می آیند و با ترساندن حیوانات گله ها به انها هشدار می دهند که باید با گرگها رفت و آمد داشته باشند و به اوامر آنها عمل کنند و مثلا هر هفته فلان گله، غذای ما را تامین کند و ... و گرنه حمله می کنیم و کسی را زنده نمی گذاریم و...
همه گله ها از ترس حمله گرگها تسلیم دستورات گرگها می شوند به جز گله گوزنها که تسلیم نمی شوند. رییس گرگها برای انها پیغام و پس پیغام می دهد که اگر با ما رفت و امد کنید کاری به کارتان نداریم. رییس گوزنها می گوید که ما گوزنیم و شما گرگ. گرگ همیشه دشمن گوزن بوده است. رییس گرگها با مظلوم نمایی نشان می دهد که ما دیگر دشمن شما نیستیم و بیایید دشمنی را کنار بگذاریم و ... رییس گوزنها می گوید: شما با هر کس دوست شده اید به او خیانت کرده اید و به وعده های خود عمل نمی کنید و ما زیر بار حرف زور شما نمی رویم و خلاصه حاضر به دوستی با گرگها و کمک به ظالم نمی شود. گرگ ها که دیدند این کار گوزنها ممکن است موجب سرکشی بقیه گله هاشود تصمیم حمله به گله گوزنها را گرفتند. عده ای از گوزنها هم وعده کمک به انها را دادند. گوزنها با تمام توان تصمیم به مقابله با گرگها گرفتند. ( ساخت سنگر و خندق و ...) بالاخره گرگها با تمام قوا حمله کردند. بعضی از گوزنهای ترسو و بعضی از حیوانات دیگر هم به کمک انها آمدند اما گوزنها با شجاعت تمام به دستور فرمانده شان با گرگها جنگیدند. بعد از چند روز خستگی و گرسنگی کم کم گرگها عقب نشینی کردند. در این میان عده ای از گوزنها کشته شدند و عده زیادی هم زخمی شدند. فرمانده گوزنها هم به شدت زخمی شده بود. البته عده زیادی ازگرگها هم کشته و زخمی شدند. اما گرگها از اینکه توانسته بودند بالاخره تعدادی از گوزنها را بکشند و فرمانده شان را زخمی کنند شاد بودند. انها جشن بزرگی گرفتند و همه حیوانات مرتع را دعوت کردند. رییس گرگها در ان جشن گفت: من با حمله به گله گوزنها نشان دادم که می توانم انها را شکست دهم و عده زیادی از انها را هم از بین ببرم. یکی از گوسفندان به بغل دستی اش می گوید: اما ما هرساله تعداد بیشتری گوسفند باید به این گرگها بدهیم تا کاری به ما نداشته باشند. از ان طرف گوزنها دور فرمانده زخمی شان جمع شده بودند. آنها نورباران جشن گرگها را می دیدند. فرمانده در حالی که لبخندی به لب داشت گفت: این جشن پیروزی ماست نه انها. یکی از سربازان جوان گفت: فرمانده چرا این حرف را میزنید؟ آنها بالاخره به ما حمله کردند و کلی از ما را کشتند. فرمانده گفت: اولا که گرگها هم با این همه کمکی که به آنها شد، کلی کشته و زخمی دادند. دوما پیروز کسی است که به هدفش برسد. ما می خواستیم جلوی زورگو بایستیم و به آنها گرگها نشان دهیم ضعیف نیستیم و این کار را به بقیه هم یاد بدهیم که به هدفمان رسیدیم. انها می خواستند همه ازآنها بترسند اما مطمئن باشید به هدفشان نرسیدند. به زودی معلوم می شود. یکی از گوزنها می گوید: تازه اگر ترسی هم داشتیم ترسمان ریخت و همه می خندند...
خلاصه از ماه بعد که رابط گرگها برای گرفتن گوسفند به گله گوسفندها می رود آنها بهانه می اورند و مقاومت می کنند و ماه بعد گله آهو ها و ماه بعد ... و کم کم هسته های مقاومت ?? در مقابل گرگها شکل می گیرد. رییس گرگها تازه متوجه اشتباهش شد و فهمید که در آن جنگ چه کسی پیروز شده... در نهایت گرگها مجبور به کوچ از آن مرتع شدند.
[ پنج شنبه 95/2/9 ] [ 3:0 عصر ] [ مدیر جلسات بانوان ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |